سلام به کسایی که منو میخونن .
من در حالی دارم مینویسم که غروب یازدهمین روز از مهرماه هم سپری شده .
همسر سرکاره و من تصمیم گرفتم که بنویسم .
قرار بود دیروز پست بذارم اما خیلی کار داشتم و وقت نشد . اما دیگه کارای خونه و تمیز کاری های بعد مسافرت تقریبا تموم شدن .
من یه تصمیم عجیب ، سخت . و شاید دست نیافتنی برای آیندم گرفتم که یه جورایی در وهله ی اول شاید مسخره به نظر بیاد .
همه چیز از خوندن یه کتاب شروع شد .
خوندنِ کتابِ کیمیاگر .
این کتاب در مورد یه چوپان اسپانیایی بود که طی اتفاقاتی که براش افتاد به دنبال رویا و افسانه ی شخصیش رفت و بهش دست پیدا کرد .
بعد خوندن این داستان من چندروزی توی فکر بودم و به رویاهام فکر میکردم . به این که چه رویاهایی توی زندگیم داشتم
دنبال کدومشون رفتم . حسرت کدومشون به دلم مونده ؟!!
چند روزی بعد از خوندنِ این کتاب توی فکر بودم تا طبیعتا کم کم با نزدیک شدن به عروسیم توی ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر شد .
تا اواسط شهریور که نتایج کنکور اعلام شد !
اینجا یه فلش بک میزنم به گذشته تا یه ماجراهایی رو که به زمان حال مربوطه تعریف کنم .
رشته ی تحصیلیِ من توی دبیرستان تجربی بود و من مثل هر دانش آموزِ تجربیِ دیگه ای به امید پزشکی قبول شدن برای کنکور درس خوندم و حسابی کلاس رفتم و آزمون شرکت کردم که خب موفق نشدم اما همون سال اول شکستم رو قبول کردم و رشته ی زبان رو توی دانشگاه خوندم .
یه دخترعمو هم دارم که یک سال از من کوچیک تره و اونم از اولِ دبیرستان میخواست حتما دانشگاه پزشکی قبول بشه و انصافا هم درس میخوند
این دختر عموی ما سال اول یعنی یکسال بعد از من کنکور داد و پزشکی نیاورد . گفت یک سال دیگه میخونم . خوندنش هم در حدی بود که هیچ جا نمیرفت . مهمون میومد از اتاقش در نمیومد و اینا .
سال دوم هم کنکور داد بازهم قبول نشد و در کمال تعجب همه با رشته ی دیگه ای به جز پزشکی دانشگاه نرفت و گفت باز یک سال دیگه میخوام بخونم .
تا امسال که سومین کنکورش بود و با دخترعمه مون که سه سال از دختر عموم کوچیک تره و امسال سال اولِ کنکورش بود باهم امتحان دادن .
بعد از اونهمه درس خوندنِ دختر عموم و دو سال پشت سرهم قبول نشدنش ، ماها همه میگفتیم پزشکی قبول شدن کار هرکسی نیست آدمای خاص فقط قبول میشن و از این حرفا
اما نتایج که اعلام شد در کمال تعجب همه دختر عمم که سال اولِ کنکورش بود پزشکیِ دولتی اصفهان رو اورد و دختر عموم با اون همه ادعا و سه سال پشت کنکور موندن بازم هیچی !!!
حالا از حال بدِ دختر عموم و گریه هاش و افسردگیش که بگذرم .
حالِ خودم بعد از فهمیدنِ اینکه دخترعمم تونسته پزشکی قبول بشه خیلی عجیب بود .
یه حسی داشتم که میگفت چقدر دلم میخواد بجای اون باشم .
یه حسی بهم میگفت تو برای کنکورت خودت کامل تلاشت رو نکردی .
آخه شبای کنکورِ من فقط به گریه برای یه رابطه ی تموم شده میگذشت . میگفتم پزشکی میخوام اما اونطوری که باید درس نمیخوندم
کلاسای مختلف میرفتم اما .
خودم ، دلم ، وجدانم . همه باهم میدونستیم که اونقدری که لازم بود تلاش نکردم .
اونشبی که فهمیدم دخترعمم پزشکی اورده حس خاصی داشتم .
رفتم کتاب کیمیاگرم رو برداشتم و دوباره از اول خوندمش .
نمیدونم این کتاب رو خوندید یا نه .
توی این کتاب . توی مسیری که چوپان اسپانیایی داره به سمت تحقق بخشیدن به رویاش میره آدم های زیادی به تصویر کشیده شدن که رویاشون رو ول کردن . بهش پشت کردن و وقتی که دیگه فرصت رسیدن به اون رو ندارن حسابی پشیمونن !
من این حالت رو هر روز توی خیلی از اطرفیانم میبینم .
وقتی از چیزایی که آرزوشو داشتن میگن و دیگه برای رسیدن بهش خیلی دیره .
قبول شدنِ دخترعمم توی من یه حس و حالت و انگیزه ای رو ایجاد کرد که تا هنوز وقت دارم برم سراغ رویام .
رویایی که توی سن 18 سالگی خیلی راحت ازش گذشتم . ازش رد شدم .
شاید موفق نشم . اما حداقل میدونم که سعیم رو کردم حداقل تا پیر بشم همش با خودم نمیگم که شاید اگه دنبالش میرفتم بهش میرسیدم .
رویای من پزشک شدنه .
خودم رو با همه شک و تردید هام توی این مسیر قرار دادم .
درست مثل همون پسرچوپان .
اسم وبلاگم رو هم عوض کردم .
من دیگه مومیایی نیستم .
من دیگه یه جسدِ از داخل پوسیده و از بیرون سالم نیستم .
من زنده شدم .
هدف مند شدم .
میخوام زندگی کنم و بجنگم .
میخوام کیمیا گر باشم .
کیمیاگرِ زندگیِ خودم .
+برنامه ی درسیم از فردام شروع میشه .
باید سخت و هدفمند درس بخونم .
چون این رویای شخصیِ من و اگه برای رسیدن بهش تلاش نکنم تا همیشه پشیمون میمونم .
درباره این سایت