سلام به همه ی کسایی که من رو میخونن .
امیدوارم که حالتون خوب باشه .
خب همیشه شروع کردن سخته .
اما من میخوام شروع کنم .
پست هام رو شب ها مینویسم . شاید اولش منسجم نباشه اما قول میدم بعد چند روز همه چیز دوباره دستم بیاد .
به نوشتن به شدت نیاز دارم . به جایی برای خودم بودن .
چون تا یک ماه دیگه . قراره کلا از ایران برم و هرچی که بهش نزدیک میشم ، حس میکنم کمتر آماده ام .
یه طور عجیبی شدم که دارم شب ها قبل از خواب با خاطرات دوران راهنماییم خودمو عذاب میدم .
به شدت به تخلیه ی روحی روانی نیاز دارم .
اگه دوست داشتید توی روزمرگی هام همراهم باشید .از امشب مینویسم .
پست امشب بدون رمزه اما از پست بعد حتما رمز دار خواهد بود .
مرسی که هستید .
بسیار بسیار ممنونم از آوای مهربونم .
سلام به کسایی که منو میخونن .
من در حالی دارم مینویسم که غروب یازدهمین روز از مهرماه هم سپری شده .
همسر سرکاره و من تصمیم گرفتم که بنویسم .
قرار بود دیروز پست بذارم اما خیلی کار داشتم و وقت نشد . اما دیگه کارای خونه و تمیز کاری های بعد مسافرت تقریبا تموم شدن .
من یه تصمیم عجیب ، سخت . و شاید دست نیافتنی برای آیندم گرفتم که یه جورایی در وهله ی اول شاید مسخره به نظر بیاد .
همه چیز از خوندن یه کتاب شروع شد .
خوندنِ کتابِ کیمیاگر .
این کتاب در مورد یه چوپان اسپانیایی بود که طی اتفاقاتی که براش افتاد به دنبال رویا و افسانه ی شخصیش رفت و بهش دست پیدا کرد .
بعد خوندن این داستان من چندروزی توی فکر بودم و به رویاهام فکر میکردم . به این که چه رویاهایی توی زندگیم داشتم
دنبال کدومشون رفتم . حسرت کدومشون به دلم مونده ؟!!
چند روزی بعد از خوندنِ این کتاب توی فکر بودم تا طبیعتا کم کم با نزدیک شدن به عروسیم توی ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر شد .
تا اواسط شهریور که نتایج کنکور اعلام شد !
اینجا یه فلش بک میزنم به گذشته تا یه ماجراهایی رو که به زمان حال مربوطه تعریف کنم .
رشته ی تحصیلیِ من توی دبیرستان تجربی بود و من مثل هر دانش آموزِ تجربیِ دیگه ای به امید پزشکی قبول شدن برای کنکور درس خوندم و حسابی کلاس رفتم و آزمون شرکت کردم که خب موفق نشدم اما همون سال اول شکستم رو قبول کردم و رشته ی زبان رو توی دانشگاه خوندم .
یه دخترعمو هم دارم که یک سال از من کوچیک تره و اونم از اولِ دبیرستان میخواست حتما دانشگاه پزشکی قبول بشه و انصافا هم درس میخوند
این دختر عموی ما سال اول یعنی یکسال بعد از من کنکور داد و پزشکی نیاورد . گفت یک سال دیگه میخونم . خوندنش هم در حدی بود که هیچ جا نمیرفت . مهمون میومد از اتاقش در نمیومد و اینا .
سال دوم هم کنکور داد بازهم قبول نشد و در کمال تعجب همه با رشته ی دیگه ای به جز پزشکی دانشگاه نرفت و گفت باز یک سال دیگه میخوام بخونم .
تا امسال که سومین کنکورش بود و با دخترعمه مون که سه سال از دختر عموم کوچیک تره و امسال سال اولِ کنکورش بود باهم امتحان دادن .
بعد از اونهمه درس خوندنِ دختر عموم و دو سال پشت سرهم قبول نشدنش ، ماها همه میگفتیم پزشکی قبول شدن کار هرکسی نیست آدمای خاص فقط قبول میشن و از این حرفا
اما نتایج که اعلام شد در کمال تعجب همه دختر عمم که سال اولِ کنکورش بود پزشکیِ دولتی اصفهان رو اورد و دختر عموم با اون همه ادعا و سه سال پشت کنکور موندن بازم هیچی !!!
حالا از حال بدِ دختر عموم و گریه هاش و افسردگیش که بگذرم .
حالِ خودم بعد از فهمیدنِ اینکه دخترعمم تونسته پزشکی قبول بشه خیلی عجیب بود .
یه حسی داشتم که میگفت چقدر دلم میخواد بجای اون باشم .
یه حسی بهم میگفت تو برای کنکورت خودت کامل تلاشت رو نکردی .
آخه شبای کنکورِ من فقط به گریه برای یه رابطه ی تموم شده میگذشت . میگفتم پزشکی میخوام اما اونطوری که باید درس نمیخوندم
کلاسای مختلف میرفتم اما .
خودم ، دلم ، وجدانم . همه باهم میدونستیم که اونقدری که لازم بود تلاش نکردم .
اونشبی که فهمیدم دخترعمم پزشکی اورده حس خاصی داشتم .
رفتم کتاب کیمیاگرم رو برداشتم و دوباره از اول خوندمش .
نمیدونم این کتاب رو خوندید یا نه .
توی این کتاب . توی مسیری که چوپان اسپانیایی داره به سمت تحقق بخشیدن به رویاش میره آدم های زیادی به تصویر کشیده شدن که رویاشون رو ول کردن . بهش پشت کردن و وقتی که دیگه فرصت رسیدن به اون رو ندارن حسابی پشیمونن !
من این حالت رو هر روز توی خیلی از اطرفیانم میبینم .
وقتی از چیزایی که آرزوشو داشتن میگن و دیگه برای رسیدن بهش خیلی دیره .
قبول شدنِ دخترعمم توی من یه حس و حالت و انگیزه ای رو ایجاد کرد که تا هنوز وقت دارم برم سراغ رویام .
رویایی که توی سن 18 سالگی خیلی راحت ازش گذشتم . ازش رد شدم .
شاید موفق نشم . اما حداقل میدونم که سعیم رو کردم حداقل تا پیر بشم همش با خودم نمیگم که شاید اگه دنبالش میرفتم بهش میرسیدم .
رویای من پزشک شدنه .
خودم رو با همه شک و تردید هام توی این مسیر قرار دادم .
درست مثل همون پسرچوپان .
اسم وبلاگم رو هم عوض کردم .
من دیگه مومیایی نیستم .
من دیگه یه جسدِ از داخل پوسیده و از بیرون سالم نیستم .
من زنده شدم .
هدف مند شدم .
میخوام زندگی کنم و بجنگم .
میخوام کیمیا گر باشم .
کیمیاگرِ زندگیِ خودم .
+برنامه ی درسیم از فردام شروع میشه .
باید سخت و هدفمند درس بخونم .
چون این رویای شخصیِ من و اگه برای رسیدن بهش تلاش نکنم تا همیشه پشیمون میمونم .
آخرین پستی که توی وبلاگم ثبت کردم و توش در مورد خودم نوشتم ، مربوط به دوم اردیبهشت ماهه .
و الان که وارد پاییز شدیم من باز هوس نوشتن به سرم زده .
توی پست اردیبهشت ماهی دغدغه م جور شدنِ وامِ ازدواج و رزرو تالاره . و حالا یک ماه و دو روز از روز عروسیم میگذره .
توی اون پست نگرانیم پرداخت اقساط وامِ و تا به امروز خداروشکر تمام اقساطش رو سر وقت پرداخت کردیم .
توی دوم اردیبهشت ماه نگران نوشتنِ یه برنامه درسی برای امتحاناتِ خردادم بودم و الان که اینجا نشستم سه ماه از فارغ التحصیلیم میگذره .
هی روزگار .
من کلا آدم حرص خوردنم . از یه جایی به بعد تمام روزای زندگیم رو حرص خوردم بخاطر مسائلی که هیچوقت اتفاق نیافتادن .
خب از این حرفا که بگذریم من تصمیم گرفتم که از این به بعد بنویسم چون شدیدا به نوشتن نیاز دارم .
به ابرازِ احساساتم برای خودم و برای کسایی که احتمالا باز مثل قبل منو خواهند خوند .
و البته یه هدفِ عجیب و غریب و بینهایت بزرگ و دست نیافتنی برای من !! توی ذهنمه که در اصل اون هدف منو به سمت نوشتن کشونده .
حس میکنم واقعا به جایی برای تخلیه ی روحم نیاز دارم .
از اون هدف که قراره کم کم در موردش بنویسم ، به مرور صحبت خواهم کرد .
فعلا میخوام یه شرح حال کوتاه از خودم بدم برای کسایی که احتمالا اتفاقی پست منو میخونن .
من نیلوفر هستم . 22 سالمه .
فارغ التحصیل مترجمی زبان هستم .
متاهل . که گفتم یک ماه و دو روز از ازدواجم میگذره .
در حال حاضر یک روز میشه که از ماه عسلمون برگشتیم و من وسط یه خونه ی شلوغ مشغول نوشتن هستم .
همسرم رفته سر کار و توی یه سکوت دلچسب دارم مینویسم .
از صبح سه دور لباس شستم با لباس شویی و دیگه چون بند رخت جا نداشت دورتا دور خونه پهن کردم لباسارو تا خشک بشن
و متاسفانه یه سرماخوردگی خیلی شدید رو از سفر سوغاتی اوردم برای خودم و اول پاییز مریض شدم .
فرصت فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم فقط همین چند روز تعطیلات هست .
باید توی این مدت هم خونه رو از نشونه های بهم ریختگی مسافرت تمیز کنم و ذهنم رو از ترس و دلهره برای هدفم .
روز دوشنبه باز میام و مینویسم .
گفتنی خیلی زیاد دارم . خیلی !
اولین باری که بوسیدمش آدامس توتفرنگی اوربیت دهانش بود و من فکر کردم آها!
مزه و معنای بوسه ی واقعی یعنی این.
بعد از آن دیگر هیچ بوسهای آن مزه و معنا را به دهانم نداد.
حتی همیشه خودم را به آدامس اوربیت توتفرنگی مجهز کردم و طرف هنوز حرف نزده آدامس تعارفش کردم.
او هم برداشت و تشکر کرد و جوید و جوید و نفهمید چرا اوربیت؟ و چرا توتفرنگی؟
من بوسیدم و بوسیدم و ناامید شدم. حتی از جاهای مختلف اوربیت خریدم شاید اثر کند.
گفتم شاید آن مارک خاص بود یا سال تولیدش فرق داشته و موادش!
اما بیفایده بود. هر بار بوسیدم و وانمود کردم همه چیز عالی است. اما نبود.
هیچ وقت بعد از آن آدم و هیچ چیز بعد از آن آدم عالی نبود.
" یک چیزهایی میآیند که دیگر به دست نیایند و یگانه شوند. هر چه اسباب و شرایط فراهم کنی دیگر به دستشان نخواهی آورد."
حوالی بیست تا سی سالگی ام و میدانم که روش زیستنم اشتباه است .
میدانم که چیزی بالاتر از سلامتی نیست .
میفهمم که
استرس
تشویش
دلهره
ترس از آزمون
ترس از نتیجه
ترس از آینده
وحشت از عقب ماندن
دلهره ی تنهایی
نگرانی از غربت
غصه های عصر جمعه .
اول مهر
14 فروردین
بیکاری
و .
هرگز ماندگار نیستند .
و هرگز ارزش لحظه های هدر رفته ام را ندارند .
میدانم که یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم .
دیسک کمرم از متراژ خانه
تراکم استخوانم از غروب های جمعه
روحم از تمام نگرانی هایم .
زمانم از همه ی ناشناخته های آینده های نیامده ام .
شادیم از تمام لحظه های عبوسم .
و امیدم از همه یاس هایم با ارزش ترند .
میدانم که چقدر رنگ مشکی موهایم قیمتی اند !
و یقین دارم آدم هایی که به معنی واقعی کلمه لحظه های بودنشان را میفهمند .
خود را با غبار غم
و
تردید
و
غصه
و
ترس
و
اضطراب
و
چه شود ها نیالوده اند .
دلم میخواهد در حال بمانم و ذهنم خالی و اندیشه ام آزاد شود .
دلم میخواهد زندگی کنم .
سرخوش ! همچون فصلی از زندگی . جزئی از زندگی و در مسیر زندگی !
درباره این سایت